قسمت سوم........ پنج شنبه شب قرار بود به خانه ی آتوسا برویم.تا آن روز از بحث های پی درپی و مداومی که با پدرم درباره ی نوید داشتم،اعصابم خرد بود.بخصوص وقتی که دیدم گلی در لباس ساتن آبی اش مثل زیبا شده است،پاکافسرده و ناامید شدم.به خود گفتم اگر زیباترین لباس روی دنیا را بپوشی و توسط ماهرترین آرایشگر خود را بیارایی،باز به پای گلی و دخترهای دیگری که آنجا هستند نمی رسی. همیشه گلی در مهمانی ها کنار من می نشست و نگاه های مقایسه گر بیننده را به سوی ما می کشید.ما مثل دو رنگ متضاد سیاه و سفید یک تفاوت داشتیم و گلی در کنار من زیباتر جلوه می کرد.بنابراین مثل همیشه یک لباس ساده پوشیدم.کفش سفیدی هم از گلی قرض گرفتم.وقتی در آینه نگاه کردم،دیدم مثل دختر مدرسه ای ها شده ام.ساعت نه بود که پدرم فریاد زد:"زود باشین!دیر شد." با این حرف همه ی خستگی بیدار خوابی من از بین رفت.لبخند با ذوقی روی لب هایم نشست." جای این قاب روی پیانوه." یعنی جایش جلوی چشمان من است." می دانستم بیشتر اوقاتش را پشت پیانو صرف می کند و از این به بعد به این گل چشم می دوزد و چهره ی مرا میان گلبرگهایش می بیند،چقدر خوشحال بودم! کاغذ آلومینیوم روی ظرف غذا را برداشتم و پرسیدم:"برم براتون بشقاب بیارم؟"
نظرات شما عزیزان:
|
•.?درباري من?.•
بنام پيوند دهنده قلبهاي دو عاشق گفتم از عشق چه کنم گفتي بسوز گفتم اين سوختگي را چه کنم گفتي بساز............... خوش آمد ميگم به شما رهگزران اين کلبهي تاريکو تنهايي من اميدوارم ميزبان خوبي براي لحظاتتون باشم تا بازم بهم سري بزنيد>
|
آمار
وبلاگ: |
||
|
||