تنهايي اي خورشيد پرفروغ گرماي وجدت مرا زنده به زندگي ميكرد چرا نورت را گرمايت را از سرم برداشته اي؟چرا تنهايم گذاشتي؟مگر تو خودت نميداني تنهايي يك دردي بسيار عظيم،خسارتي جبران ناپذير،هراي پنهاني،شكوهي دروني،فريادي در خفا،كه كس توان شنيدن آن ندارد!مگر تو خودت نگفه بودي غم در تنهايي از يكسو همسفر با مرگ،مرگ از جنون و از سويي ديواره اي مشبك بسوي اميد است.و اينك تو،تو خود با آن دست به گريباني اين چنين نيس؟ گاه در تنهايي به غم رسوائي خويش به زوال خود در زنگي به آن خنجري زهرآگين ك ديگران سبب سازش بوند روي خواهي كرد حال درون آن تاريكي كه سكوتي مبهم بر آن حكمراني ميكند تو هستي و تنها شمعي در دستانت تو با شمع خلوت خواهي كرد.تو آن شمع را روشن خواهي ساخت و زمزمه كنان نظاره گر باران اشك خواهي بود. "براي چه او ميگريد؟" تو از شمع جامي خواهي ساخت حال اي تو سيماي حقيت گون از جام شرب مرام ما خود را تشنه ميبيني؟اينك آن جام را مملو از آب ديدگان ميبينم بگذار براي هميشه چشمه گر آن آبها ديده گانت باشد او را با خود همراه داشته باش ميدانم هرگز ترا سراب نخواهم كرد با آب آن چشمه وضو ساز گم گشته ات را خواهي يافت او را طلب كن از دورادور صداي فغاني به گوش ميرسد آري اين سيمين تن وجود توست كه جامي لبريز از خون بدست شيون كنان ميگويد:هرگز آن خسارت ناپذير را نميخواهم...... _________________________________alone for ever
نظرات شما عزیزان:
|
•.?درباري من?.•
بنام پيوند دهنده قلبهاي دو عاشق گفتم از عشق چه کنم گفتي بسوز گفتم اين سوختگي را چه کنم گفتي بساز............... خوش آمد ميگم به شما رهگزران اين کلبهي تاريکو تنهايي من اميدوارم ميزبان خوبي براي لحظاتتون باشم تا بازم بهم سري بزنيد>
|
آمار
وبلاگ: |
||
|
||